من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مرا

سفر نمیروم دگر تو را ندارم آنقدر ز ما فقط رهیست که مانده پشت سر
ببر مرا ز خاطرت نرفت اگر ای از من بی خبر
صبح رفتن است این تن من است هجرتت مرده بر شانه بردن است
شب چرا میکشد مرا تو نشسته ای کجای ماجرا من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مگر مرا
عمر همه لحظه ی وداع است و صدای پایت آخرین صداست
ای گریه های بعد از این خاطرم نمانده شهر من کجاست

منتشر شده در
دسته‌بندی شده در موزیک

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *