دلا تا کی بدین زاری ز درد عشق بیماری
به دام زلف او تا کی چنین محزون گرفتاری
شب یلدای حزن یار شد شام غریبانم
یقین تا صبح محشر این چنین سر در گریبانم
به دوش دل پریشان نعش امواجیست بی سامان
به ساحل میبرد تابوت آن امواج سرگردان
به دشت سینه ام گنجیست در مخروبه یادت
پریوش در قیامت داد میگیرم ز بیدادت
بیا با این دل سرگشته ام لختی مدارا کن
بیا پیش از وفاتم مهر ورزی را هویدا کن